رادینرادین، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

چشم آبی

دوچرخه

سلام عزیزم ٥ شنبه من و شما و پدر عزیزتون رفتیم براتون یک دوچرخه زیبا خریدیم از توی خیابون خودمون و بردیمت پارک کلی بازی کردی. البته الان بیشتر دوست داری راه بری و خودت بری با اسباب بازیها بازی کنی. فکر کنم کلی خسته شدی به خاطر اینکه تا گذاشتم توی صندلیت تو ماشین خوابت برد و رفتیم کباب ترکی نشاط رو بخوریم و تو اونجا بلند شدی و کلی سیب زمینی خوردی و کمی هم ساندویچ. وقتی جلوی رستوران ایستاده بودیم تورو گذاشتم توی صندلی راننده و تو هم با کنجکاوی تمام یاد گرفتی چطوری چراغهای ماشین رو روشن کنی و مدام اینکارو انجام می دادی و توی صورت مردم نور بالا می انداختی . الهی قربونت برم مثل عسل می مونی از ته قلبم دوست دارم. روز جمعه هم تو رفتی خونه خاله زهر...
30 مهر 1390

یک روز جمعه خوب

سلام مامانی عزیزم جمعه پیش داشتم نهار درست می کردم و تو هم طبق معمول داشتی توی آشپزخانه کابینت ها رو بیرون می ریختی یکهو دیدم وای روغن مایع رو باز کردی و ریختی روی زمین. نزدیک بود مامانیت از حال بره دنیا دور سرم چرخید داشتی عین آب بازی با روغن ها هم بازی می کردی پدر رو صدا زدم و تو رو برداشت و برد توی حمام ازت روغن می چکید. نمی دونستم چطوری زمین رو تمیز کنم و با کمک گرفتن از خاله سودی و مشاوره تلفنی اینکار رو انجام دادم. پدر هر چی تو حمام تو رو می شست چربی ها از بدنت پاک نمی شد. خلاصه بعد ازظهر تصمیم گرفتیم ببریمت خونه مامان بزرگ جکوزی بلکه با آب جوش آن چربیها پاک بشه و البته آب بازی هم بکنی. اونروز روز خیلی خوبی رو با هم داشتیم. بعدش هم...
30 مهر 1390

غنچه خونه ما

سلام عزیزم چه طوری مهربونم. رادینم امروز خیلی کم همدیگرو دیدیم چون ما رفتیم سر کلاس و سعیده اومده بود پیشت و بعدش هم که ما اومدیم شما خوابیدی خیلی تو فکرت بودم و دلم برات تنگ شده. دیشب من و تو و خاله سودی و ساره با همدیگه رفتیم نمایشگاه غنچه های شهر تهران که توی پارک گفتگو بود.حامد جون هم قرار بود بیاد ولی متاسفانه از شرکت پدرت زنگ زدن و مجبور شد که بره شرکت و ما رو رسوند و رفت جاش خالی بود. اونجا هم خیلی بهمون خوش گذشت و کلی اسباب بازی و کتاب و سرگرمی بود.خاله سودی برات یه توپ خوشگل خرید و منهم برای شما کتاب خریدم.فکر کنم به تو و ساره هم خوش گذشت. خیلی  خیلی دوست دارم و می بوسمت ...
21 مهر 1390

متولد شدن شوان کوچولو

سلام مامانی دیروز 5 شنبه ، شوان جون پسر عموی عزیزت بدنیا آمد.خدارو شکر ولی متاسفانه هنوز نتونستیم ببینیمش چون یک مشکل کوچولو داره که تحت مراقبت ویژه است اما اصلا چیز مهمی نیست. براش دعا می کنیم زودتر خوب بشه و بیاد خونه تا ماهم بریم و ببینیمش البته من و بابایی تورو به عمه گیتا سپردیم و رفتیم بیمارستان شاریس جون و عمو فرشید رو دیدیم و عکس شوان رو که خیلی بامزه است. مامانی برای شوانمون دعا کن امیدوارم که دوستای خوبی به همراه یاسین برای همدیگه باشین. می بوسمت و خیلی هم دوست دارم. ...
10 مهر 1390

راه رفتن رادین جان

سلام عزیز دلم ببخش من رو که چند روز هست وقت نمی کنم برات مطلب بنویسم چون مامانی و بابایی می رن کلاس زبان و وقتهای خالیمو باید درس بخونم و تو هم که اصلا اجازه نمی دی که من درس بخونم و یا مطلب بنویسم. عزیزم تعطیلات آخر شهریور رو رفتیم شمال خیلی خوش گذشت و هوا هم خیلی خوب بود با خاله الهه و دوستش.برای اولین بار توی نمک آبرود سوار تله کابین شدی و کلی کیف کردی توی صف تله کابین هم یه خانم خیلی خوشگل و همسرش پشت سرمون بودند که تو خودتو انداختی توی آغوشش و دیگه نمی خواستی توی آغوش مامانیت برگردی و با گریه از اون خانم جدا شدی ( چشمم روشن ) اون بالا هم دل خیلیها رو بردی و کلی مردم باهات عکس گرفتند.از شمال که آمدیم انگار که آب و هوا بهت ساخته شروع کر...
6 مهر 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به چشم آبی می باشد